سلام خداجون
راستش ديگه مثل قبل دستم به نوشتن نميره
ميدونم كه تو حالت خوبه و حي و حاضر همه مارو نگاه ميكني
خداجون پنجشبنه جشن فارغ التحصيلي خاله هستش چقد زود چهار سال گذشت انگار همين ديروز بود تو يه چشم به هم زدن انگار ديروز بود كه رفت دانشگاه
خداجون خيلي دلم ميخواد توي جشن فارغ التحصيليش شركت كنم ولي كسي نيست كه باهاش برم جون حتي اگه از پولش بگذرم كه حاضرم هزينه كنم نميتونم از ساعت حركتش بگذرم چون دقيقا سه صبح ميرسم اهواز و نميدونم بايد چكار كنم
چون كسي رو هم اونجا نميشناسم و كسي هم سراغم نمياد حسابي سخت ميشه واقعا نميدونم بايد جكار كنم؟
اما خيلي دلم مي خواست كه باهاش اونجا باشم
راستي سعي ميكنم كه تا آخر امتحاناتم نرم خرم آباد راستش حسش نيست اينجا شادم روحيم خوبه از اون مهمتر اينكه امتحانا و درسام برام مهمتره
حتي فرجه ها هم اينجا مي مونم البته من بعيد مي دونم كه فرجه اي واسه ما در كار باشه!!
راستي بابت همه چيز از ت متشكرم
لطفا كمكم كن
خيلي دوستت دارم مواظب همه كسايي كه تو دلم هستن باش
نظرات شما عزیزان:
|